جدول جو
جدول جو

معنی خو زور - جستجوی لغت در جدول جو

خو زور
سرگین خوک، مدفوع خوک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودخور
تصویر خودخور
ویژگی کسی که بسیار غصه می خورد و رنج خود را آشکار نمی کند
فرهنگ فارسی عمید
(خَطْ طِ مُ زَوْ وِ)
خط فرودینه است که خط هفتم جام جم باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ جَ / جُو)
خط اول از هفت خط جام جم که خط لب جام باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دو کس که در قوّت با هم برابر باشند. (آنندراج) :
نهادند پس گیو رابا گروی
که هم زور بودند و پرخاشجوی.
فردوسی.
بدو گفت هم زور تو پیل نیست
به مانند رای تو خود نیل نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کوهی است در دیار بنی سلیم در حجاز. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
زور گاو، قوت گاو:
دشمن به گاو زور نخیزاندم ولی
چون باد دوست خیزد، برگ خزان منم،
مسیح کاشی (از آنندراج)،
دلاور بسرپنجۀ گاو زور
ز هولش به شیران درافتاد شور،
سعدی (بوستان)،
،
پهلوانی که قوت او چون زور گاو باشد، (آنندراج) (انجمن آرا)، کسی را گویند که بی ورزش کشتی گیری و ریاضت آموختن فنون آن در نهایت زور و قوت باشد، (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کنایه از پر زور. (آنندراج) : چنانکه او را (هرمز) دل آور و سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20).
ز سختی که زد رومی سخت زور
سرش را در آخرگهش کرد کور.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ /دِ)
خورندۀ خون:
این چو مگس خونخور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و با طیلسان.
خاقانی.
، کنایه از سفاک و خونریز:
ای اژدهادم ار نه چو ضحاک خونخوری
از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ سَ)
عرق آور، معرّق. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : هش، اسب بسیار خوی آور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ خوَرْ / خُرْ)
آنکه غم خویش بکس نگوید تا تسکین یابد، آنکه تنها خورد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گَ تَ / تِ)
در اصطلاح زنان، آنکه در حمام بعلت فقر دلاک نگیرد و خود تن خویش شوید. خودشو. خودشوی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ خُرْ)
دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز، واقع در 28هزارگزی باختر اسکو و 13هزارگزی شوسۀ تبریز بدهخوارقان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 165 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه ومحصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ خُرْ)
خرخر. آواز گربه، آوازی که از بینی و گلوگاه بعض مردم خوابیده برآید
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
شعاع نور. خط از جنس نور:
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارۀ صبح رخشان دیده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) :
زمانه با هزاران دست بی زور
فلک با صدهزاران دیده شبکور،
نظامی،
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش،
حافظ،
- بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن:
بسا بینا که از زر کور گردد
بسا آهن بزر بی زور گردد،
نظامی،
- امثال:
زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوی زور
تصویر قوی زور
زورمند آنکه دارای زور بسیار است زورمند نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر زور
تصویر پر زور
قوی، نیرومند، سخت گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی زور
تصویر بی زور
ضعیف، کم زور، بی نیرو
فرهنگ لغت هوشیار
حربه آتشین دستی کوتاه و خودکار که بدان چند تیر در کنند بدون آنکه پس از هر بار آن را پر کنند ششلول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود خور
تصویر خود خور
کسی که غضه بسیار می خورد و از غم خوردن ضعیف و نحیف میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورخور
تصویر خورخور
آوازی که از بینی و گلوگاه بعض مردم خوابیده برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم زور
تصویر کم زور
کسی که زور و نیروی او اندک است مقابل پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
زورگاو قوت گاو: دشمن بگاو زور نخیزاندم ولی چون باد دوست خیزد برگ خزان منم. (مسیح کاشی)، پهلوانی که زور او همسان قوت گاو باشد، کسی که بی ورزش کشتی گیری و آموختن فنون آن زور بسیار داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو بور
تصویر مو بور
کسی که دارای موهای بور است بلوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودخور
تصویر خودخور
((~. خُ))
کسی که غصه بسیار می خورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از به زور
تصویر به زور
اجباری
فرهنگ واژه فارسی سره
بی جان، بی قوت، ضعیف، ناتوان، نزار
متضاد: پرزور، زورمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هماورد، هم قوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی قوت، زپرتی، ضعیف، ناتوان، نحیف، نزار
متضاد: پرتوان، توانمند، زورمند، قوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجبار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عرق زا، معرق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرگین خوک، مدفوع خوک
فرهنگ گویش مازندرانی
انبان پر از گندم یا جو، پر زور نیرومند، زورمند
فرهنگ گویش مازندرانی